من و خدا(فصل:یک)

Published from Blogger Prime Android App

(به نام حق

مقدمه
من و خدا رمانی است که در آن شخصیت ها از دنیای تخیلات و وقایع واتفاقات از دنیای حقیقی سر رسیده اند.
رمانی که همراهش در درون دریای شگفتی و حیرت غرق خواهید شد و پاسخی خواهید یافت برای ادامه پازل زندگی, رمانی که ارکان آنچه تا کنون از زندگی در سر داشتید را ویران میکند و دیدی بس عظیم و جدید به محیط اطراف میبخشد, و به واسطه عشق, شوق آرامش , سازش و طغیان شما را به دنیای جدید میکشاند. 
این رمان شما را وادار میکند که از اندیشیدن رها و به عمل روی آورید.
شما ناچار به شنیدن حرف ها و سخن های تلخ در این رمان میشوید اما دست اخر همه چیز برایتان روشن و واضح خواهد شد.
,پ.ن: انتقاد حق شما است اما شما نمیتوانید تا هنگامی که من مقصودم را روشن نکرده ام حکمی از جانب قضاوت صادر کنید.
حدالمقدور این رمان را به اشتراک بگذارید, اما نه با کپی و دزدی زحمات من بلکه با تشویق و حمایت این جانب.)

من و خدا
نویسنده: تیمور اجمل
مترجم: مائده شعیب
“فصل یک”

(بخش اول)

ناگهان چشمانم سیاهی رفت, اما دوباره نور با چنان سرعتی بازگشت که گویی هرگز این چنین بازنگشته بود. پس از اندکی تامل متوجه شدم, اتوبوسی که در آن سوار بودم اکنون دچار سانحه ای شده است; در همین زمان احساس میکردم که بدنم سوزن سوزن میشود, طلاطمی عجیب در بدن من و تمام مسافرانی که سعی داشتند از اتوبوس پیاده شوند بود; طلاطمی که گویی همه را کور کرده بود طوری که هرکس فقط خودش را می دید. شاید خدا لحظه ای از رستاخیز را میخواست برایمان پدیدار سازد یا شاید این اتفاق مجازات یک معصیت بوده است, اما نه, اعمال خوبی هم وجود داشتند! مسئله درست اینجاست که چرا مجازات یک خبط در این لحظه اتفاق بیافتد و نه پاداش یک حسن؟! 
احتمال میدهم که این نه مجازات معصیتی است و نه پاداش نیکی.
تاکنون زندگی من در شک غوطه ور بود, شک در اصل وجود شر و خیر.
اصلا نمیدانم چرا این افکار امروز مرا درگیر خود کرد; شاید تاثیر ناله ها و فریادهای مسافران سواره بر اتوبوس الو گرفته بود که مدام پروردگارشان را صدا میکردند. اما من این را هم شنیدم که آنچه اتفاق می افتد به خواست خدا است ، پس چرا مردم با آگاهی از این موضوع که او عامل تمام ریز اتفاقات جهان است, باز هنگام بلا او را صدا میزنند؟ 
این خدا است که تمام این اتفاقات را رقم زده, اما چرا؟ آیا نیت او فقط این بود که صدای التماس ها و زجه ها را بشنود و مردم محتاج بودن خود را فریاد زنند و یا حضور او را طالب باشند و حس کنند؟ 
اما چرا او میخواهد حضورش را با تحمل شدت سختی ها بر ما بفهماند؟ شاید راه های دیگری نیز وجود داشته باشد!
شاید هم این اتفاق تقصیر راننده باشد, اما چرا امروز باید این اتفاق بیافتد! اصلا چرا ما باید بخاطر خطای کس دیگری مجازات بشیم؟.....ناگهان صدای انفجار بلند میشود و چشم ها با آرامشی بس قریب بسته میشوند...

(بخش دوم)

قطار با سرعت تمام به سمت مقصد در حال حرکت است, شب مهتابی است و این سکوت عمیق حاکم بر آن این لحظات را جذاب تر و پر معناتر میکند. ناگهان با صدای شخصی از دنیای تفکر و تخیل بیرون می آید; "برادر! تلفنت افتاده بهتر است بیشتر مراقب باشی وگرنه ممکن است کسی آن را بردارد" و بعد به صندلی جلو رفت.
او با لبخندی کج ازش تشکر کرد و بعد مخفیانه با هر بهانه ای سعی داشت او را زیر نظر بگیرد; شاید نشست و برخاست آن مرد کمی عجیب بود, اما چیزی که ذهن او را درگیر کرده بود و اذیتش میکرد, این سوال بود که چطور شخصی با وجو چنین ظاهر غلط انداز و عجیب میتواند اینقدر صادق باشد؟
اندی بعد او با اندیشیدن به آنکه چرا تمام خدایان تنها به خوبی ها و حسنات پاداش میدهند هرچند که خودشان خالق و پدید آورنده شر و آنچه گناه نامیده میشود بودند.
چرا وقتی که بنده ای دچار معصیت میشود ویژگی های ابلیس و یا همان شیطان به او ابلاغ میشود {او را مانند ابلیس به اهریمن آلوده میدانند}؟ آیا قدرت خداوند کم تر است و یا نه هر دو آنان قدرتی یکسان دارند؟
گاهی خدا پیروز میشود و گاهی ابلیس, و هرکه پیروز باشد مالک آنچه که هست و وجود دارد میباشد. یا آیا خدا و ابلیس دو نام متفاوت برای یک موجود میباشند؟ چه کسی برچسب بر تمام کارهای مختلف بشر را زده است, که اگر کار خوبی انجام دهد یعنی خداوند بر او حکم کرده و اگر کار بدی انجام دهد یعنی شیطان بر او حکمرانی کرده, و یا آیا تمام اینها فقط بازیچه و خیالات بشر هستند؟

(بخش سوم)

او با خشنودی ای از صمیم قلب بر کوه های زیبا نشسته بود...
_من محب مخلوقات خداوند بوده ام, حالا عشق الهی را دریافت میکنم..
اما با صدای مهیب و غیر منتظره شلیکی و همچنین تشدید دردی در بدنش ناگهان از دنیای افکارش بیرون آمد. تنها صدایی که بعد از آن شلیک شنید این بود که "عجله کن! او زنده نمی ماند, باید قبل از اینکه کسی ما را ببیند برویم و الا دردسر میشود."
حالا دیگر صدایی شنیده نمیشد اما فغانی در وجودش شروع شده بود. او از خداوند میپرسید که تو نظاره گر همه چیز بودی و من فقط میخواستم به تو دست یابم! آن کسانی که جامعه, آنها را ولی تو می نامند به من گفتند تنها راهی که میشود بوسیله آن به خدا رسید, تامل بر آفریده هایش است.
خدایا! مگر زن مخلوق تو نیست؟ خب من به عشق مخلوقات تو رفتم, همانگونه که تو عشق یک زن را در قلب من القا کردی. مگر نه اینکه افسار دل در دستان تو است؟ خود میدانی که عشق من از هر ناخالصی ای به دور است, شاید هم نمیدانی..!
تو حتی از دریچه قلب و رگ گردن نیز نزدیک تری; یا شاید هم این تنها دلگرمی ای از جانب یک مرد فرزانه است بل به ضعفان پرتو امیدی داده شود.
اگر تو آگاه بودی پس چرا همه این اتفاقات رقم خورد؟ شاید هم تو فقط عده ای از بندگان را انتخاب کرده ای که تنها به آنان عشق بورزی؟! چرا باید چنین تمایزی قائل شوی هرچند که تو خود بر بشر امر کردی که حافظ عدل و برابری باشد؟

(بخش چهارم)

او بسیار با احتیاط با تفنگی که بر شانه اش آویزان بود قدم برمیداشت; ناگهان جنبشی در بوته های رو به رو احساس کرد و فورا خشاب کشید و تیری شلیک کرد,.
در همان لحظه صدایی از رو به رو بلند شد "خدای من!!". سرباز دوباره شلیک کرد و پس از آن سکوتی کامل و عمیق حکم فرما شد.
او همچنان دست به اسلحه آماده دشمن بود. اما پس از اندی در افکار خود غوطه ور شد که چرا باید با تکیه بر دین جنگید؟
_من با شلیک گلوله متذکر نام خدا شدم, حتی کسی هم که به آن شلیک کردم در آن لحظه نام خدا را صدا زد! پس حتما دین من بیشتر برای خدا مورد پسند است, چرا که وقتی آن مرد خدا را صدا زد پرودگار او را حافظ نداشت, یا شاید هم ما هر دو بر دین غلط ایمان داریم و خدا درکنار کس دیگری با دین دیگری بوده, نه اینجا; به همین خاطر خدا سرنوشت را با تکیه بر اصل " حاکمیت درچنگ کسی است که قدرت دارد" رها کرد.
مسئله دیگر این است که چرا خداوند خود در حضور همگان حاضر نشد تا همه این چیزها را مشخص سازد؟ یا شاید او از این قتل عام ها بدش نمی آید.
اگر فردی از مذهبی, به دست فرد دگر با مذهبی متفاوت کشته شود, هم کیشان آن شخص کشته شده او را شهید می نامند و غیر دین داران او را دوزخی یا جهنمی می نامند; کشته شدگان تمام ادیان شهید هستند و یا جهنمی. شاید هم انسان تنها از روی حماقت خود چنین بازی ای راه انداخته و یا بعضی از خردمندان با استفاده از نام خدا از تمام بشریت برای رسیدن به اهداف خود طی قرن ها استفاده میکنند.
این نوعی تلقین و گویی شستشو ذهنی و مغزی است برای یک هدف مقدس مذهبی و هرکسی که خرد یابد و آگاه شود و بر علیه این هدف مقدس قیام کند و ایجاد ابهام و سوال کند, کشته میشود, زیرا که او را کافر اعلام کردند.
شاید این دنیا, دنیای کافران است. در اینجا, مقید یک دین, به مقید دین دیگر کافرمیگوید و درست همان کسی که الان کافر خطاب شد, شخص دیگر را کافر میخواند. و این چرخه آنقدر ادامه پیدا میکند که انگار دنیا حول این محور همواره درحال چرخش است.

ناگهان شلیک ها از سوی مرز شروع میشود و سرباز با همان زبان گلوله و آتش به آنها پاسخ میدهد.

(بخش پنجم)

او سردار قبیله را در آغوش گرفت و مدام گریه می کرد. سردار نیز بارها و بارها تکرار میکرد " پسرم, انتقام حق ما است. لحظه ای که کار کفن و دفن تمام شود ما انتقاممان را خواهیم گرفت."
او پس از دفن پدر و دو برادر جوانش به خانه برگشت. امروز او مملو از آوارگی بود چرا که نیمی از خوانواده اش در اثر بمب گذاری جان باخته بودند و امروز تنها فرد باقی مانده نیز توسط سرباز ارتش ایالت کشته شد.
تنها سردار بود که بیان کرده بود آنها هنگامی که برای حق خود میجنگیدند کشته شدند; حقی که خداوند به آنها داده بود, و افراد متعصب این حق را از آنها گرفته بودند.
او ناگهان با فکر کردن به اینکه چه چیز بر سرش آمده است فریاد کشید.
_خدایا!! چونین فریبی چرا؟
از طرفی گفتی که برای حق خود بجنگید و از طرف دیگر آنها با استفاده از منابع دین تو ما را شورشی می خوانند.
هیچ خدایی وجود ندارد, تازه متوجه این بازی ای شده ام که عده ای از مردان فرزانه سرهم کردند. بازی ای برای حفظ فرمانروایی خودشان.
بله! من همه چیز را میدانم که چرا او {افراد زیرکی که مخترع دین بودند} مفهوم قیامت را مطرح کرده است. تا مظلومان نتوانند با سرکشی قدرت بگیرند. همه تنها این امید را به مردمی مانند ما میدهند که خداوند در روز جزا, عدالت را پایدار میسازد.

حال لبخندی عجیب بر لبانش مینشیند, جوری که اشک هایش پنهان میشوند. لبخندش حس پر قدرتی داشت انگار که حالا او تمام اسرار هستی را میداند.

(ادامه دارد)


Comments

Popular posts from this blog

Yo y Dios (Episodio 1)

Yo y Dios (Episodio 12)